سرویس اجتماعی خرداد: بازسازی «جهنم» و گذرگاه پل صراط، که وعدهاش را یکی از فرماندهان نهادهای نظامی شمال کشور داده بود، قرار بود تصویری پررعب و وحشت از عذاب اخروی برای مخاطب، به ویژه نسل جوان، به نمایش بگذارد؛ پروژهای که هدفش تهییج حس ترس و عبرت بود. اما آنچه در عمل اتفاق افتاد کاملاً برعکس این انتظار بود؛ واکنش گستردهای از خنده، تمسخر و شوخی در فضای شبکههای اجتماعی به راه افتاد. این واکنش طنزآمیز و کمتوجهانه به جای آنکه هشداری باشد، گواهی بر شکافی عمیق میان روایت رسمی و تجربه زیست مردم است.
به گزارش خرداد؛ چرا این پروژه به جای ایجاد ترس، به طنز عمومی تبدیل شد؟ چرا «یاد معاد» که در ساختار دینی قرار است مایه عبرت و تامل باشد، در روایت رسمی به نماد تمسخر بدل شده است؟ پاسخ این سوالات را باید در لایههای پیچیده اجتماعی، فرهنگی و روانی ایران امروز جستجو کرد. جایی که روایت رسمی هنوز باور دارد قدرت رسانه و تصویرسازی میتواند حقیقت را پشت سر بگذارد و تجربهای معنوی و الهامبخش بیافریند، اما واقعیتهای جدید دنیای ارتباطات و تحول در باورهای دینی جامعه، این دیدگاه را به چالش کشیدهاند.
امروزه مخاطب ایرانی بهویژه نسل جوان نه فقط مصرفکننده بلکه سازنده روایت است. شبکههای اجتماعی امکان تولید و بازتولید روایتها را به دست خود مردم داده است و دیگر نمیتوان با نمایشهای یکسویه و تصنعی، واقعیات زندگی آنها را تحت تأثیر قرار داد. همانطور که رسانهها و فعالان اجتماعی از آن بهعنوان «جهنم پساواقعیت» یاد کردهاند، پروژههایی که فاقد تناسب با تجربه زیست مردم باشند، محکوم به شکست و حتی استهزا میشوند.
از سوی دیگر، تحولات دینی در ایران نیز نقش مهمی در این واکنش ایفا کردهاند. ایران امروز، دیگر جامعه دهه شصت نیست؛ جامعهای که در آن دین رسمی و باورهای سنتی تقریباً همگن بود و مناسک جمعی به صورت یکپارچه و غیرقابل انکار در زندگی روزمره جریان داشت. امروز اما با گسترش فضای مجازی و تغییر نسلی، شکاف عمیقی میان دین رسمی و باورهای فردی و روزمره مردم شکل گرفته است. مراسم مذهبی همچنان پرشور برگزار میشود اما معنویت فردی و باورهای دینی به شکل سطحیتر و پراکندهتری در زندگی افراد نفوذ کرده است. این شکاف باعث شده است که تصویرسازی رسمی از دوزخ نه تنها کارکرد هشداری و معنوی نداشته باشد بلکه به چشم تحقیرآمیز به شعور و تجربه مردم دیده شود.
نسلی که در سالهای اخیر و بخصوص بعد از حوادث سال ۱۴۰۱، نقش اصلی در شکلدهی به فضای فرهنگی و اجتماعی ایران داشته است، واکنشی نقادانه، طنزآمیز و حتی اعتراضی به چنین پروژههایی نشان میدهد. نسل زد که با فرهنگ طنز، اعتراض و بازخوانی انتقادی همه چیز بزرگ شدهاند به روشهای سنتی آموزش مبتنی بر ترس پاسخ نمیدهند. آنها به جای وحشت با شوخی و ضبط و انتشار تصاویر، جهنم ساختهشده را به بازی میگیرند و سوال اساسی را مطرح میکنند: «جهنمی که شما بازسازی کردهاید چه تفاوتی با زندگی واقعی ما دارد؟»
از منظر جامعهشناسی، این واکنش نه یک کنش ساده بلکه بازتابی از عمق بحران اجتماعی و روانی است که جامعه ایران امروز با آن مواجه است. زندگی روزمره میلیونها ایرانی پر از فشارهای اقتصادی و اجتماعی است؛ فشارهایی که بیکاری، تورم، نابرابری، اجارههای سرسامآور، ناامنی شغلی، انسداد سیاسی و تحقیرهای فرهنگی را دربرمیگیرد. این وضعیت دشوار، خود یک «جهنم» ملموس و واقعی برای مردم است. در چنین شرایطی نمایش مصنوعی و نمایشی جهنم نهتنها بازتابدهنده ترس و عبرت نیست، بلکه بیشتر شبیه یک کمدی تلخ و مضحک است که از دل همان واقعیت تلخ زاده شده است. وقتی تجربه زیست فرد از فشار و سختی زندگی جهنموار باشد، صدای ضبطشده و شعلههای مصنوعی نمیتواند احساس ترس یا عبرت ایجاد کند.
این وضعیت ما را به دو پرسش اساسی و بنیادین میرساند که فراتر از نقد یک پروژه فرهنگی است و به کل چارچوب دینی و اجتماعی کشور بازمیگردد: چرا به جای سرمایهگذاری بر تصویرسازی ترسناک از جهنم، به بازآفرینی و نمایش بهشتی قابل لمس در زندگی روزمره مردم فکر نمیکنیم؟ و مهمتر از آن، چرا زیست روزمره مردم اینقدر شبه جهنمی ساختهشده است؟ آیا این پروژهها قرار بود از واقعیت زندگی مردم ترسناکتر و عذابآورتر باشند، یا صرفاً نسخهای کمدی و بیاثر از آنچه هست به دست میدهند؟
پاسخ به این پرسشها، نیازمند بازاندیشی عمیق در رویکرد فرهنگی، اجتماعی و دینی ما است. اگر مردم جهنم را در زندگی روزمره خود تجربه کردهاند و بهشت برایشان آرزویی دستنیافتنی و دوردست است، نهادهای فرهنگی و دینی باید مسئولانه و صادقانه به دنبال راهی برای ایجاد امید و آرامش در زندگی واقعی باشند. به جای ساختن نمایشهایی که بیشتر شکاف میان مردم و دین را عمیقتر میکند باید در پی ساختن مسیری هموار و قابل دسترس برای رسیدن به آرامش، معنویت و رستگاری در زندگی روزمره بود.
اما شاید مهمترین و تلخترین واقعیت در دل این ماجرا، همین باشد: زندگی روزمره ما، آنچنان از اضطراب، رنج و فرسایش اشباع شده که دیگر حتی از وعده جهنم هم نمیترسیم. آتشهایی که نهادهای رسمی میکوشند برای هشدار و تنبیه بازسازی کنند، در مقایسه با شعلههای افروخته در زندگی واقعی بسیاری از ایرانیان بیشتر شبیه بازی نوری کودکانهاند. تورم بیامان، اجارهخانههایی که آدم را از خویش میراند، آیندهای که پشت مه سیاسی و اقتصادی گم شده و فشاری بیپایان برای زندهماندن نه زندگیکردن، همهچیز را بلعیدهاند؛ حتی قدرت ترس از قیامت آتشین را. برای نسلی که هر روز در میان شعلههای واقعی دوام میآورد، تصویرسازی از دوزخ دیگر نه هشدار است و نه هشداردهنده؛ تنها یک شوخی تلخ دیگر در ردیف واقعیتهایی که مدتهاست دیگر نه میخندانند، نه میترسانند فقط بیحس میکنند؛ گویی تمام هدف پروژههایی از این دست القای نوعی رخوت و بیتفاوتی است، نه بیدارباش یا هشدار.
نسل امروز و حتی سنتی دیروزمان در برابر این حجم از تکرار، بیاثر و بیمعنا شدن پیامها و شلختگی در تصویرسازیها دیگر نه احساس هراس میکند و نه حتی خشم. ما ماندهایم حیران؛ حیران از خروجی افکاری که قرار است با بودجه عمومی و در قالب طرحهای فرهنگی مردم را هدایت کنند. حیران از ذهنهایی که گمان میکنند رستگاری را باید با صدای ضبط شده جیغ و شعلههای مصنوعی به نمایش گذاشت. اینهمه ابتکار، اینهمه امکانات، اینهمه تبلیغ؛ برای بازسازی جهنمی که حتی از رنج واقعی مردم هم بیاثرتر است. از خروجی افکار شما حیران ماندهایم! واقعاً در چه جهانی زندگی میکنید؟ مگر نمیبینید که مردم هر روز از میان صفهای طویل، اجارهخانههای کمرشکن، شغلهای موقت، آزادیهای مصادرهشده و ترسهای روزمره عبور میکنند؟ وقتی کسی، سکان کشتی عمرش را از میان چنن طوفانهایی عبور میدهد، انتظار دارید با دیدن ماکت جهنم شما بلرزد؟ این دیگر صرفاً فاصله میان روایت و واقعیت نیست؛ سندی است بر ناتوانی مزمن در درک درد مردم است.
این واقعیت تلخ که جهنم زندگی واقعی برای بسیاری از ایرانیان اکنون ملموستر از هر تصویر رسمی ساختهشده است، یک هشدار بزرگ به ما میدهد: اگر میخواهیم دین و فرهنگ آن در جامعه زنده بماند و تاثیرگذار باشد، باید به جای بازسازی تصاویر هولناک و نمایشهای ساختگی به بازسازی فضای زندگی و معنویت حقیقی بپردازیم. بازاندیشی در سیاستهای فرهنگی و دینی و ایجاد پلهای ارتباطی عمیقتر میان روایت رسمی و تجربه زیست مردم، تنها راه عبور است.